رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

برای پسرم رادین

17 ماهگی

سلام عزیز دلم؛ به لطف تغییراتی که ماه قبل به وجود آوردیم، زندگی خیلی شیرینتر شده. و حالا من انرژی بیشتری برای رسیدن بهت و بازی و گردش باهات دارم. اینه که این روزا حسابی خوش میگذره. بقیه در ادامه مطالب   یه چند وقتیه سعی میکنم یه روز درمیون ببرمت پارک و الان دیگه نه تنها از سوار تاب و سرسره شدن بدت نمیاد بلکه دوست هم داری و حسابی کیف میکنی.البته سرسره بازیت  یکم متفاوته. یعنی من میزارمت سرسرسره و با دستام کمرتو میگیرم تا آروم سر بخوری و بیای پایین. یا وقتایی که پارک خلوته با هم از پله هاش بالا میریم و با هم سر میخوریم. نخند، مگه من دل ندارم خوووووووووووو. تو خونه هم سوار تابت که میشی دوست داری محکم تابت بدم و کلی ذوق میکن...
19 آبان 1393

16 ماهگی

این ماه همونطوریکه قبلا هم گفته بودم به جای غر زدن و شکایت از شرایط یه گرد و خاک حسابی راه انداختم که البته هنوز تموم نشده ولی از همون روزهای اول تاثیر خودشو نشون داده . برات بگم که... بقیه در ادامه مطالب اول تصمیم گرفتم یه نظمی به شیر خوردنای دم به دیقه ت بدم و از اونجایی که شما هر یه ساعت یه بار شیر میخواستی، شیر خوردن زیر دو ساعت رو تعطیل کردم و زیر دو ساعت بهت شیر نمیدادم. البته که کار آسونی نبود چون فقط بحث گرسنگی نبود بلکه بیشتر به وابستگی ای بود که به مکیدن پستونک وار داشتی.حالا تو این دو ساعت به هر ترفندی شده سرتو گرم میکردم؛ با هم بازی های مختلف میکردیم، بیرون میرفتیم، ریخت و پاش و خرابکاری میکردیم و خلاصه هر کاری میکردیم تا شم...
19 مهر 1393

15 ماهگی

این ماه هم مثل ماههای قبل به شب بیداریهای پشت سر هم و مدام شیر خوردن گذشت. ولی حسنش به این بود که غذاتو خوب میخوردی و وزن گیریت خوب بود... بقیه در ادامه ی مطالب یه برنامه هایی تو ذهنم دارم که امیدوارم بتونم با همراهی بابا عملیشون کنم و یه سر و سامونی به اوضاع خواب و شیرت بدم.میدونم راه سخت و البته درازی رو در پیش دارم و امیدوارم خودت هم این بار همراهی کنی. اول شهریور به خونه ی جدید اسباب کشی کردیم و الان دیگه برای خودت اتاق مستقل داری. البته فعلا به دلیل شب بیداریهای زیاد تو اتاق خودت نمی خوابی. و من هم فعلا برای این کار عجله ای ندارم. چون فعلا تو سن اضطراب جدایی هستی و من نمیخوام با این کار تشدیدش کنم حالا به وقتش. یه چیز بامزه ک...
25 شهريور 1393

اولین قدم

چهارده ماه و چهارده روزگیت، اولین باری بود که بدون کمک راه رفتی عشقم. اینم عکس اولین کفشات: ...
28 مرداد 1393

سیزده و چهارده ماهگی

 رادین این روزای ما ؛ هنوز راه نیوفتاده و با کمک راه میره. بهترین سرگرمیش بازی با وسایل آشپزخونه و ریخت و پاشه. عاشق موبایل و تبلت و لپ تاپه ولی کیه که اینارو بهش بده. صبح تا شب شیر میخوره و شب تا صبح هم هر نیم ساعت یه بار چک میکنه که مبادا مامان از کنارش تکون بخوره. غذا خوزدن درست و حسابیش هم شده آرزوی دست نیافتنی این روزای مامانش... بقیه در ادامه ی مطالب           تعجب نکن پسرکم، خوب همیشه که همه ی روزا خوب نیست و همه چی امن و امان. یه روزایی هم این فرشته ای که میگن بهشت زیر پاشه خسته میشه و ممکنه حتی بداخلاقی کنه ولی این دلیل نمیشه که بد باشه یا از عشق و احساسش به بچه ش کم بش...
19 مرداد 1393

تولد یک سالگی

تولد تولد تولدت مبارک   مبارک مبارک تولدت مبارک   بیا شمع هارو فوت کن که صد سال زنده باشی   یه تولد جمع و جور و خونوادگی که ... بقیه در ادامه ی مطالب   البته تو این شادی دایی حسن و خونواده ش هم که همیشه به ما لطف دارن شریک بودن.   اول می خوام یه خلاصه ای از حال و روز یک سالگیت بنویسم و بعد هم بریم سراغ عکسات.   دلم برات بگه؛   تو یک سالگیت شما 8 تا دندون داری 4 تا بالا 4 تا هم پایین   بدون کمک وایمیستی ولی از راه رفتن خبری نیست.   تا من یا بابا دستتو میگیریم تا یکم تمرین راه رفتن بکنی بعد از دو سه قدم سریع میشینی زمین   همچناااا...
11 خرداد 1393

یک سال گذشت

پسرم؛ یکسال پر از فراز و نشیب رو باهم پشت سر گذاشتیم.   یک سالی که به چشم به هم زدنی گذشت و سالهای بعد هم یکی پس از دیگری به همین سرعت و حتی سریعتر سپری میشه.   و مهم اینه که توی گذشت زمان گم نشیم  طوری که فقط روزهامون رو سپری کنیم و زندگی کردن رو فراموش کنیم.   چه اینکه ما آفریده شدیم تا اونطور که باید و شاید زندگی کنیم.   شاید به ظاهر ساده باشه و با خودت بگی که خوب ماهم داریم همین کار رو میکنیم ولی زندگی کردن داریم تا زندگی کردن و درست زندگی کردن یه هنره و لابه لای همین روزمره گیها و زندگی کردن هاس که شخصیت انسان شکل میگیره و میتونه اونقدر بالا بره که بشه جانشین خدا رو زمین یا اونقدر پایی...
10 خرداد 1393

11 ماهگی به روایت تصویر

شیطون بلای من اینجا رفتی سراغ کیف مامان و دفترچه یادداشت و خودکار و لیست خرید : یه لحظه وایسین الان حساب میکنم اوووووووووووم...   بقیه در ادامه مطالب     امان از این خرابکایا و شیطنت تو چشمات موندم گریه کنم یا بخندم:     بچه این محلی؟ بچه این محل نیستی؟ پس راهتو بکش برو.     نرفتی؟؟!! اومدما!!     اوووووووم غذا که نمی خوری ولی خوب ... هراز گاهی یه ملچ مولوچی می کنی دل ما خوش باشه:   ...
15 ارديبهشت 1393

توقعات مادرانه

سلام مامانم؛   هر روز که میگذره شما بزرگتر میشی و این روزها به سرعت برق و باد میگذره و من آرزو میکنم که کاش زمان کندتر می گذشت تا بتونم لحظات بیشتری از زندگیمو باهات سپری کنم و به پات بریزم.   شاید این با این خاطر باشه که فکر میکنم بچه ها تا وقتی کوچیکن تمام و کمال متعلق به پدر و مادرن .حداقل تا سن مدرسه و بعد از اون باید با دیگران قسمتشون کنی با کسایی مثل معلم ، دوستان و در آینده با همسر و...... و دقیقا به همین دلیله که اعتقاد دارم اگه تو کودکیت از لحظات با تو بودنم نهایت لذت رو ببرم و چیزای که باید رو بهت یاد بدم و توشه های راهتو همراهت کنم و بعدها وقتی بزرگتر شدی بتونم باخیال راحت بسپارمت به دستای مهرب...
8 ارديبهشت 1393