رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

برای پسرم رادین

فصل نگار (پاییز 94)

سلام با عرض شرمندگی؛ نمیدونم چرا هر بار که یه پست جدید برا وبلاگت میذارم بعدش تا ماهها پشتم باد میخوره و دستم به نوشتن نمیره. بسوزه پدر تنبلی هی... دیگه روم نمیشه بگم چند وقته برات ننوشتم ولی به جاش الان میخوام یه جا یه فصلو برات بنویسم. آماده ای؟ بزن بریم.   خوب کجا بودیم، پاییز نود و چهار... یه فصل که تو دلش یه یهویی شیرین داشت. یادته قبلا گفتم که تا همین چند وقت پیش حرف زدنت در حد کلمه بود. درسته دایره لغاتت گسترده بود ولی از جمله های درست و حسابی خبری نبود؟! ولی یکی از روزای آبان بود که در کمال تعجب و کاملا یهویی شروع کردی به جمله گفتن... سه کلمه ای، چهار کلمه ای و همینطور بیشتر و بیشتر و در عرض کمتر از بیست روز د...
5 اسفند 1394

روزهای گرم تابستون، روزهای تغییر

سلام دردونه مادر؛ بعد ازیه وقفه نسبتا طولانی دوباره اومدم تا از خاطراتت برات بنویسم. نمیدونم از اثرات پیریه یا مستاجری یا چی که نمیدونی روزات کی پشت سر هم میگذرن و همش وقت کم میاری! وقتی به وبلاگت سر زدم باورم نمیشد که آخرین بار سالگرد تولد دوسالگیت آپش کردم.     اما برات بگم از روزهایی که پشت سر گذاشتیم روزهای گرم تابستون که با مسافرت به زادگاه مامان شروع شد و با اسباب کشی و رفتن به خونه جدید تموم. اون وسطا یه تلاش نافرجام هم برای کنار گذاشتن و خداحافظی با پوشک داشتیم که به روز چهارم نرسیده با مقاومت های تو در برابر رفتن به دستشوئی و تبدیل شدن خونه به باتلاق متوقف شد و فهمیدیم که حالا حالاها وقت خداحافظی باهاش نرسیده ...
16 مهر 1394

خردادی دیگر، تولدی دیگر( تولد دو سالگی)

می دونم این جمله خیلی تکراریه ولی بازم میگم که چقدر روزها زود گذشت. تا چشم به هم زدیم تولد دو سالگیت رسید. و تو یک سال دیگه بزرگتر شدی! البته اندازه ی یه سال که بزرگ نشدی میشه گفت اندازه ی نصف یه سال بزرگ تر شدی! شوخی نمی کنما! خوب کم غذا می خوری و رشدت کمه دیگه. یکی نیست بگه مگه تو خاطرات تولد از این چیزا می نویسن؟ یکی راست میگه خوب! بریم سراغ تولدا و شمعاو کیکا...   بله تعجب نکن امسال دوتا تولد برات گرفتیم. یکی تولد سه نفره مون تو روز تولدت یعنی دهم خرداد و یکی هم چند روز بعدش با خونواده ها. چون تولدت وسط هفته بود من برای اینکه کسی تو زحمت نیوفته مهمون دعوت نکردم ولی طبق معمول همه به ما لطف داشتن و آخر هفته اومدن برا تولدت. ...
10 تير 1394

اردیبهشت نود و چهار

اردیبهشت امسال یه خاطره ی خوب با خودش داشت، خاطره ی سفر به شهر زیبای اصفهان. اونم تو یه ماه بهشتی و آب و هوای بهشتی. سر راه رفتمون هم یه سری به قمصر زدیم برای تماشای مراسم گلابگیری و بعدشم رفتیم قم زیارت حضرت معصومه(ص). به شما خیلی خوش گذشت چون آرتین و آدرین هم بودن و کلی باهم بازی کردین. از همون لحظه ی اولی که رسیدیم یعنی حوالی ساعت یازده شب و هممون خسته ی راه بودیم، شما سه تا وروجک پرانرژی شروع به بدو بدو کردین و زلزله ای راه انداختین اون سرش ناپیدا!... ولی طبق معمول این روزا تا نوبت به عکس گرفتن میشد شما میچسبیدی به مامان و بابا و غرغر میکردی و دوست نداشتی عکس بندازی. کلا هم بیرون که میرفتیم از بغل پایین نمیومدی! این شد که هر چی عکس ...
23 خرداد 1394

یه شروع متفاوت

شلوغی های آخر سال و خونه تکونی و خرید و بوی عید همه و همه رنگ میبازه وقتی فقط یه سردرد کوچولو بیاد سراغت چه برسه به اینکه یه ویروس مزاحم سر و کله ش تو دل و روده و معده ی پسر خونه پیدا بشه و همه چی رو بریزه به هم و خونواده رو مجبور کنه روز عید رو تو بیمارستان سپری کنن! بماند که خوروندن ا آر اس به یه بچه 22 ماهه ویروسی و بستن سرم بهش و نگهداشتنش روی تخت بالای سه ساعت بدون اینکه تکون بخوره چه سختیایی داره. چند روز اول سال که به همین ترتیب سپری شد و ما حتی فرصت یا بهتره بگم حال و حوصله چیدن سفره هفت سین هم نداشتیم. ولی با گذشت روزها کم کم با بهتر شدن حالت حال و اوضاع ما هم بهتر شد و با برگشتن اشتهات گرمهایی که کم کرده بودی آروم آروم برگشت...
20 فروردين 1394

21 ماهگی

سلام پسر گلم؛ دنیای ما این روزا خیلی قشنگه، پر از رنگه، پر از نقاشیای رنگی تو که البته بعضی وقتا از رو در و دیوار خونه سر درمیارن. دنیای ما این روزا پر از جنب و جوشه بی وقفه س از صبح زود که از خواب پا میشیم تا شب که بخوابیم. آخه یه کوچولوی خسگی ناپذیر و پرانرژی تو خونه س که مدام اینور و اونور میره که خستگی نمیشناسه.  اینهمه انرژی از کجا میاد، شما فهمیدین ما هم فهمیدیم. فقط اینو میدونم از غذایی که قد غذای گنجیشکه که نیست. این روزا خونه شده آینه ی مهد، تا از راه میرسی تند و تند شروع میکنی به تکرار کارایی که تو مهد انجام دادی. مثلا اگه یه روز تو مهد نقاشی کشیده باشی تا میای خونه دنبال دفتر و مدادات میگردی تا به قول خودت دایره بکشی، اگ...
19 اسفند 1393

20 ماهگی رادین این شکلیاس

رادین در حال شیر خوردن از لیوان محبوبش؛( اینکه میگم محبوب محبوبا طوری که لیوانه سریش داغون شده ولی رادین حاضر نیست حتی با یه لیوان عین همون ولی نوترش عوضش کنه) بقیه در ادامه مطلب اینم بعد شیر خوردن. اصلا هم رو لباسش نریخته   وقتی بابا خسته از سر کار برگشته و میخواد یکم فقط یکم استراحت کنه؛     و بالاخره: این روزا ددر زیر دندونت مزه کرده و تا اسمش میاد سریع میری جلو در و کفشاتو پات میکنی و شروع میکنی به بای بای؛ البته یه وقتایی هم اینقد هولی پا تو کفش مامان یا بابا میکنی؛ و اما بریم سراغ ماجراهای رادین و مجید؛ وقتی رادین به دنیا اومد عمو محمد یکی ا...
23 بهمن 1393

رادین 20 ماهه به مهد کودک می رود!!!

سلام به روی ماهت؛ زمستون که میشه هوای تهران هم سرده هم وارونه و آلوده. نه پارک میشه رفت نه گردش. مادر و پسر هم که دوست و آشنا و فامیل نزدیکشون نیست مجبورن همش تو خونه خودشونو سرگرم کنن. خوب حوصله شون سر میره، پسر باید یه ساعاتی از روزش رو تو جمع همسالاش باشه ، باهاشون بازی کنه و ارتباط برقرار کنه، تجربه های جدید داشته باشه و چیزای جدید یاد بگیره، و خلاصه زندگی توی جمع رو تجربه کنه و مهارت های برقراری ارتباط با اطرافیان و دنیای اطرافش رو کسب کنه، حالا که پسر تک فرزنده چاره چیه؟ از اونطرف مادر دست تنهاست و دوست داره یه ساعت هایی از روز رو به خودش اختصاص بده به کارهای عقب افتاده ش برسه، مطالعه کنه، وبلاگ پسرشو آپ کنه، استراحت کنه و انرژیشو ذ...
20 بهمن 1393

18 و 19ماهگی

سلام امید مادر؛ 18 ماهگی، ماه واکسن بود، با بیم و امیدهای خاص خودش. خوشحال بودم از اینکه تا 7 سالگی دیگه واکسن نداری و نگران عوارض واکسن که شنیده بودم به نسبت بقیه ی واکسن ها بیشتر و شدیدتره... بقیه در ادامه مطالب همینطور هم شد. البته موقع زدن واکسن مثل همیشه قوی بودی و فقط اولش یه کوچولو گریه کردی و بعد آروم شدی ولی چشمت روز بد نبینه بعد چند ساعت، پات شروع کرد به درد کردن و اصلا تا 24 ساعت پاتو زمین نزاشتی و روز بعدش هم لنگ میزدی و همش به پات اشاره میکردی و البته تب هم داشتی ولی نه خیلی بالا. بعد چند روز متوجه شدم دهنت یه تاول کوچولو زده. گفتم شاید به خاطر تبت بوده و تبخال زدی ولی یکی دو روز بعد که دوباره دهنتو چک میکردم یهویی دی...
24 دی 1393