رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

برای پسرم رادین

واکسن 6 ماهگی

نفسم؛ امروز با بابا جون رفتیم مرکز بهداشت محلمون تا واکسن 6 ماهگیت رو که دو تا تزریق روی دوتا رونات بود رو انجام بدیم و  قطره فلج اطفال هم نوش جان کنی... بقیه در ادامه ی مطالب برخلاف دفعات قبل که خیلی کم گریه میکردی یا اصلا گریه نمی کردی اینبار از همون اولی که گذاشتیمت رو تخت شروع کردی به گریه(انگار شستت باخبر شده بود که قراره چه بلایی سرت بیاد.) تا موقعی که اومدیم بیرون و بعدش شما آروم شدی و همینطور که بغل بابا جونی بودی یکم ناله کردی و همونجوری نشسته خوابت برد. تا الانم شکر خدا خوب بودی.فقط یکم بهونه گرفتی و دوست داشتی همش بغل باشی و بعدشم که به خواب ناز رفتی پاک و معصوم فرشته کوچولوی مامان   ...
13 آذر 1392

نیم سالگی

ماه کاملم؛ امروز 6 ماهت تموم شد. نفسم تو این یک ماه شما خیلی پیشرفتا داشتی.به قول بابات خیلی رفتارا و کارات پخته تر شده... بفیه در ادامه ی مطالب از ماه قبل که دمر میشدی این ماه سینه خیز هم میری البته دنده عقب.این اواخر هم با تلاشای فراوونی که داشتی تونستی چهار دست و پا شی و یکم خودتو به جلو پرت کنی. با کمک یه بالش میشینی.البته برای چند ثانیه و بعدشم چپه میشی. تماشای تلویزیون مخصوصا فوتبال رو خیلی دوست داری.البته اجازه نمیدم که خیلی تماشا کنی.حالا تا به وقتش. به نسبت چند ماه قبل با بقیه کمتر غریبی میکنی و مامان و بابا رو کامل میشناسی و وقتی بغل کسی غیر از مامان و بابایی دستاتو باز میکنی و بال بال که بگیریمت. کتاباتو که ...
13 آذر 1392

سه ماهه اول تو دل مامان

نفسم؛ امروز میخوام از ماههای اولی که تو دلم بودی برات بگم. من و بابایی اینقدر خوشحال بودیم که خبر بارداریمو زودی به خونواده هامون دادیم.و اونارو هم تو شادی خودمون سهیم کردیم... بقیه در ادامه ی مطالب         توی این ماه یه سونوگرافی برای تشخیص تشکیل قلب انجام دادم که نشون میداد همه چی نرمال و خوبه. علی رغم تصوراتی که همیشه از بارداری و خصوصا سه ماهه اولش داشتم طی این سه ماه اصلا ویار بارداری نداشتم.فقط گاهی وقتا صبح ها یکم حالت تهوع داشتم. این هم خوب بود هم بد. خوبیش این بود که خوب من جزو اون دسته مادرای خوش شانسی بودم که ویار بارداری رو تجربه نمیکنن و خوب اذیت هم نمیشن.و البته یه خوبی دیگشم...
19 آذر 1392

دعوت

سلام روشنی زندگیم؛ امروز میخوام درباره روزای اولی بنویسم که اومدی توی دلم. شهریور سال 91 بود که بالاخره من و بابا تصمیم گرفتیم تا دعوتت کنیم به زندگی دو نفره مون.تا با اضافه شدن تو بهش قشنگتر و رنگیتر بشه.خداهم زیاد منتظرمون نزاشت و زودی شما رو فرستاد تو دل مامان. یه روز از روزای قشنگ خدا (دوم مهر)عصری که پشت میز کارم نشسته بودم یه آن یه حس خیلی عجیبی بهم دست داد.حسی که اگرچه تا اونموقع تجربه اش نکرده بودم ولی برام آشنا بود.احساس کردم که یه اتفاقی درونم شکل گرفته ،احساس کردم که حامله ام.معطل نکردم و سریع راه افتادم سمت خونه به بابا هم زنگ زدم تا اونم بیاد خونه... بقیه در ادامه ی مطالب   اول که خبرو به بابا دادم باورش نش...
27 آبان 1392

سفری به گذشته مامان و بابا 2

سلام نفسم، تو سفر قبلی تا اینجا رسیدیم که یه روز از روزای فروردین 84 یه برگ جدید از زندگی مامان ورق خورد.اونم جرقه های شروع زندگی دو نفره با بابا بود. اونروز بابایی که تو یه شهر دیگه زندگی میکرد،بهم زنگ زد (البته قبلش خونواده هامون از این صحبت تلفنی مطلع شده بودن)و بعد از اینکه کمی صحبت کردیم قرار شد که یه روز بابا بیاد تبریز تا بیشتر باهم صحبت کنیم. -هر چند من و بابا دختر دایی پسر عمه بودیم ولی جز چند بار ملاقات کوتاه خیلی همدیگه رو ندیده بودیم.علتش هم این بود که دو جای مختلف به دنیا اومده بودیم و بزرگ شده بودیم.آخرین باری که همدیگه رو دیدیم مراسم خواستگاری دایی حسنت بود با خواهر زاده بابا یعنی زندایی الهام .- خلاصه ما صحبتامونو کر...
26 آبان 1392

سفری به گذشته مامان و بابا 1

سلام گل پسرم؛ میخوام از امروز هر از گاهی یه سفر ببرمت به گذشته های نه چندان دور.اول میخوام از بچگیای مامان و بابا برات بمویسم.بعد بزرگ شدنشون و بعد هم تصمیمشون برای شروع یه زندگی مشترک.بعد از اونم خاطرات قشنگتر شدن زندگیشون با اومدن شما.حاضری؟پس بزن بریم. آان تا یادم نرفته بگم چون میخوام این خاطرات و این سفرای به گذشته رو لابلای خاطرات روزمره و بزرگ شدنت بنویسم،برای اینکه مطالب یه نظمی داشته باشن یه عنوان برای آین خاطرات میزارم و بعد شماره گذاریشون میکنم.پس پیش به سوی صفری به گذشته پیش از تو(1): اول از خودم شروع میکنم.من آخرین بچه ی خونواده بودم با 3  تا برادر و  2 خواهر بزرگتر از خودم.که میشن دایی ها و خاله های شما. خاطرات...
26 آبان 1392

هدیه ای برای پسرم

سلام پسرم؛ چند وقتی بود که میخواستم خاطرات بزرگ شدنتو،حرفایی که میخوام بهت بزنمو ،درددلا و چیزایی که میخوام از دنیای دور و برت بدونی رو برات بنویسم.اما امان از این امروز فردا کردنا. به هر حال امروز که تو درست پنج ماه و پنج روز و صفر ساعتته،موفق شدم این وبلاگو برات بسازم.هر چند نوشتن روی کاغذو بیشتر دوست دارم ولی خوب اینجوری نوشتن مزایای خودشو داره که نمیشه انکارش کرد.هر چقدر هم که از تکنولوژی بیزار و گریزون باشی.مثلا یکیش اینکه وقتی من مطالبو اینجا مینویسم شما حوصله ت سر نمیره.مثل همین الان که زل زدی به مانیتور.انگار که میفهمی برای جنابعالی مینویسم. بگذریم.همین اول دلم میخوام یه چیزیو بگم؛خیلی از مامانا وقتی میخوان برای بچه هاشون بنویس...
26 آبان 1392