رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

برای پسرم رادین

اولین سفر

پسر قشنگم؛ جمعه پیش 27 دی به همراه دایی حسن و خونوادش رفتیم شمال و اینطور شد که شما اولین سفر زندگیتو آغاز کردی... بقیه در ادامه ی مطالب از اول تا آخر سفرمون خیلی خیلی به هممون خوش گذشت میدونی چرا؟ برای اینکه شما خیلی آقا بودی و خوش اخلاق. همش می خندیدی و دس دسی میکردی و خلاصه از همه دلبری می کردی حتی از غریبه ها و بر خلاف چند ماه اخیر صلا غریبی نکردی. حتی تو راه رفت و برگشت همش ذوق می کردی مخصوصا وقتی بابا با سرعت بیشتری رانندگی می کرد. پسر عشق سرعت ددری من تجربه سفر با شما خیلی لذت بخشتر بود مخصوصا که ما متوجه شدیم که یه پسر ددری داریم قربونت بشم من. اینم یکی از اون لحظات قشنگ :       ...
30 دی 1392

هدیه دندونی

قند عسلم؛ هفته پیش یعنی 14 دی دومین مرواریدت هم سر زد... بقیه در ادامه مطالب مثل دندون قبلیت یه سه چهار روزی بیقرار بودی و درد داشتی. مخصوصا شبا که دیگه از شدت درد دیگه گریت میرفت هوا.  نفسم مامان بابا اصلا طاقت ندارن بینن درد می گشی و ولی همین که این درد از بیماری نیست و به خاطر یه معجزه قشنگه قابل تحملش میکنه. این هفته برات چند تا هدیه هم داشت. اولیش یه شال و کلاه خیلی خیلی قشنگ بود که مامان خاله زهرا (دوست مامانی) برات بافته بود و دومیشم کیک خوشمزه ای بود که خاله فاطی برای مروارید دار شدنت برات درست کرده بود به همراه دو تا عروسک خوشگل که نیمایی پسر خاله مهربونت برات گرفته بود. دست همشون درد نکنه. اینم عکس هد...
22 دی 1392

7 زیباترین عدد دنیاست

قشنگترین نغمه زندگیم؛ امروز دهم دی شما 7 ماهه شدی و یه ماه پر از شیطنت و تحرک رو پشت سر گذاشتی... بقیه در ادامه ی مطالب یه ماه پر از تجربه های تازه برای شما و شگفتیها و لذتهای فراوون از دیدن شیطنتات برای مامان و بابا. عزیز دلم این ماه خیلی فعال بودی و کلی تلاش کردی تا درست یه هفته مونده به 7 ماهه شدنت و همونطور که قبلا برات نوشتم تونستی تو یه روز هم بدون کمک بشینی و هم چهار دست و پا بری. هر از گاهی هم بابا بابا و ماما میگی و صداهای بامزه ای درمیاری مثل آگو آگو و ددددد. همچنان بد غذا می خوری و مامانی تقریبا تو هر وعده بالای یه ساعت وقت میزاره تا شما با بازی بازی چند تا قاشق غذا بخوری.طوری که هر کی میبینه حوصله اش سر میره. ...
15 دی 1392

گربه ای که مادره...

پسرکم این یه شعر از آلبوم خانوم ثمین باغچه بانه که شما خیلی دوست داری و مامان همیشه برات میخونه؛   یه سگ قلدر داره همسایه ی ما اسم سگش گرگیه از اون بلاهاس اون یکی همسایمون یه گربه داره اسم گربش نازیه از اون خوشگلاس نازی یه بچه داره به اسم ملوس از اون آتیش پاره ها از اون شیطوناس   گربه های کوچمون از ترس گرگی جاشون سر درخت و رو پشت بوماس   ملوس از ترس گرگی رفته رو درخت گرگی می خواد درختو از جا درآره ملوس داره میلرزه مثل برگ بید گرگی خونش می جوشه آتیش می باره ملوس مثل ماهیه گرگی نهنگه ملوس مثل شکاره گرگی تفنگه   نازی اگه برسه اونوقت می بینین گربه ای که ...
9 دی 1392

لق لقوی من چهار دست و پا میره!

مامانی امروز یعنی 5/9/1392 درست 5 روز مونده به 7 ماهگیت شما پس از مدتها تلاش بی وقفه موفق شدی چهار دست وپا بری. البته یه ماهی میشد که ترکیبی از سینه خیز و چهاردست و پا میرفتی ولی امروز دیگه چهار دست و پا رفتنت کامل شده  و البته با سرعت نور برابری میکنه. تا ازت چشم بر میدارم از یه گوشه خونه سر در میاری و خودتو میزنی اینور اونور و بعدشم گریههههههههههههه. نتیجه اینکه ما کل لبه های تیزو پوشوندیم و دور تا دور خونه رو بالش چیدیم تا با خیال تخت اینور اونور بری و به کشفیاتت ادامه بدی دلکم. یه چیز جالب دیگه اینکه همزمان با این پیشرفت امروز متوجه شدیم که میتونی مدت طولانی بدون تکیه دادن  به جایی بشینی. البته من برای اینکه به مهره ...
5 دی 1392

مروارید پسرم

پسرکم؛ از حدود 4 ماهگی شما بعضی از علائم دندون درآوردن مثل خارش لثه و بردن اشیا سمت دهنتو و گاز گرفتن همه چیزای دور و برت از اسباب بازیا گرفته تا دست و بال مامان بابا و رختخوابت رو داشتی. روزها همین طور میگذشت ولی اثری از دندون نبود.البته دندونت کرسی بندی شده بود و اینو میشد از رو لثه هات به وضوح دید. تا اینکه 24 آذزر ماه یه روز مونده به شش و نیم ماهگیت متوجه شدم که لثه ات یه تاول سفید کوچیک زده. به شب نکشید که دیدم بعلههههههههههه مرواریدت سر زده. فقط همینقدر بگم که اون شب تا صبح بی تابی کردی و همش بغل مامان بابا بودی. بگردم که دو روزی هم تب داشتی اونم 39 درجه وووووووووووووی. البته این ماجرا برای سه شب ادامه داشت و یکی از نتای...
28 آذر 1392

سه ماهه دوم تو دل مامان

زندگیم؛ سه ماهه دوم هم مثل سه ماهه اول خیلی خوب و بدون هیچ مشکل و استرسی سپری شد. اتفاقات مهم این سه ماه آزمایشات غربالگری سری دوم بود.که خدا رو شکر اونم هیچ مشکلی نداشت.و نوید از وجود یه موجود نازنین و سالم میداد. دوم دیماه بود که تو مطب دکتر نشسته بودم و ... بقیه در ادامه ی مطالب منتظر بودم تا نوبتم بشه یهو احساس کردم یه چیزی مثل حباب تو دلم اینور اونور میره و میترکه.این شما بودی زندگی من که داشتی تکون میخوردی.خیلی خودمو کنترل کردم تا عکس العمل خاصی نشون ندم آخه مطب پر آدم بود.آقا و خانوم.ولی هر کاری کردم نتونستم لبخند گوشه ی لبم رو پنهون کنم. آخه مگه میشه بعد از اینکه مدتها حسی رو که منظرش بودم رو تجربه میکردم آروم باشم.ا...
19 آذر 1392

واکسن 6 ماهگی

نفسم؛ امروز با بابا جون رفتیم مرکز بهداشت محلمون تا واکسن 6 ماهگیت رو که دو تا تزریق روی دوتا رونات بود رو انجام بدیم و  قطره فلج اطفال هم نوش جان کنی... بقیه در ادامه ی مطالب برخلاف دفعات قبل که خیلی کم گریه میکردی یا اصلا گریه نمی کردی اینبار از همون اولی که گذاشتیمت رو تخت شروع کردی به گریه(انگار شستت باخبر شده بود که قراره چه بلایی سرت بیاد.) تا موقعی که اومدیم بیرون و بعدش شما آروم شدی و همینطور که بغل بابا جونی بودی یکم ناله کردی و همونجوری نشسته خوابت برد. تا الانم شکر خدا خوب بودی.فقط یکم بهونه گرفتی و دوست داشتی همش بغل باشی و بعدشم که به خواب ناز رفتی پاک و معصوم فرشته کوچولوی مامان   ...
13 آذر 1392

نیم سالگی

ماه کاملم؛ امروز 6 ماهت تموم شد. نفسم تو این یک ماه شما خیلی پیشرفتا داشتی.به قول بابات خیلی رفتارا و کارات پخته تر شده... بفیه در ادامه ی مطالب از ماه قبل که دمر میشدی این ماه سینه خیز هم میری البته دنده عقب.این اواخر هم با تلاشای فراوونی که داشتی تونستی چهار دست و پا شی و یکم خودتو به جلو پرت کنی. با کمک یه بالش میشینی.البته برای چند ثانیه و بعدشم چپه میشی. تماشای تلویزیون مخصوصا فوتبال رو خیلی دوست داری.البته اجازه نمیدم که خیلی تماشا کنی.حالا تا به وقتش. به نسبت چند ماه قبل با بقیه کمتر غریبی میکنی و مامان و بابا رو کامل میشناسی و وقتی بغل کسی غیر از مامان و بابایی دستاتو باز میکنی و بال بال که بگیریمت. کتاباتو که ...
13 آذر 1392

سه ماهه اول تو دل مامان

نفسم؛ امروز میخوام از ماههای اولی که تو دلم بودی برات بگم. من و بابایی اینقدر خوشحال بودیم که خبر بارداریمو زودی به خونواده هامون دادیم.و اونارو هم تو شادی خودمون سهیم کردیم... بقیه در ادامه ی مطالب         توی این ماه یه سونوگرافی برای تشخیص تشکیل قلب انجام دادم که نشون میداد همه چی نرمال و خوبه. علی رغم تصوراتی که همیشه از بارداری و خصوصا سه ماهه اولش داشتم طی این سه ماه اصلا ویار بارداری نداشتم.فقط گاهی وقتا صبح ها یکم حالت تهوع داشتم. این هم خوب بود هم بد. خوبیش این بود که خوب من جزو اون دسته مادرای خوش شانسی بودم که ویار بارداری رو تجربه نمیکنن و خوب اذیت هم نمیشن.و البته یه خوبی دیگشم...
19 آذر 1392